نفسی بابا

نفس در سرزمین عجایب

نفسی ، این چند روزه که خیلی موندی تو خونه حسابی برا ددر دلت تنگ شده ، هر موقع از بیمارستان(از پیش عمه ات ) می رسیدیم خونه با یه آهنگ خیلی نازی و ناراحتی می گفتی ماما ددر . من هم که این دلتنگیتو می دیدم به بابایی گفتم نفسی رو ببریم پارک یا سالن بازی که کمی بازی کنو وآروم شه . که عصر روز 5 شنبه رفتیم پاساژ تیراژه ( سرزمین عجایب ) که عسلی من بازی کنه . ایلیا و باباش هم با ما بودند. که قبل از همه بابیت برات یه ماشین اجاره کرد که خیلی باحال بود و شما هم خیلی خوشت اومده بود ازش که هر جا رفتیم شما هم من و بابایی با اون می بردیمت. راستی ماشینت به رنگ نارنجی بود و شماره اش هم 99 بود . ...
1 اسفند 1391

اولين برف بازي دخترم

دختر گلم پارسال این موقع کوچولو بودی و هیچی از برف نمیدونستی . ولی امسال حسابی خانوم شدی و باهوش . اولین برف امسال کهفکر کنم ٢٥ آذر اومده بود ،طبق معمول هر هفته که از شنبه تا سه شنبه به خاطر شما خونه مامان جون میشیم ، شب برف بارید، من هم برفا رو نشونت میدادم ،بهت میگفتم : نفس ببین چه قشنگن برفا ، ببین چه رنگ قشنگی دارن. رنگش سفیده . نفسم ببین آسمونو. ببین اون بالا رو ، برفا از اون بالا میان. بهت می گفتم نفس ببین اینا برفن ، بگو برف ، شما هم ذوق زده شده بودی یه لحظه هم دل نمی کندی از نگا کردن به برفا و تند تند دستای نازتو می زدی به صورتم و می گفتی مامان برس برس من هم می گفتم بله برف . دوسش داری . دوباره دس میزدی به صورت...
1 اسفند 1391

هورااااااااااااااااااااا دخترم راه افتاد

هوراااااااااااااااااااااهورااااااااااااااااااااااااا عروسکمون راه افتاد شادی تو دلها افتاد. عروسکم دوستم دارم دوست دارم یه عالمه بالاخره دخترمون راه میره اون هم راه رفتن واقعی . دختر نازم میدونی من وبابایی چقدر چشم به انتظار مونده بودیم تا چند قدم طلاییت رو ورداری ، بالاخره موفق شدی مثل همه کارهایی که در تک تکش تلاشتورو نشونمون دادیاین کارتو هم نشموندادی و ما رو خوشحال کردی .بالاخره دخترم چند قدم طلاییت رو برداشتی و مامی وبابی روبه اوج آسمونها بردی . البته عزیزم راه میرفتی ولی فقط یک قدم ورمیداشتی که این هم از یک سالگیت شروع شده بود ولی ما میخواستیم راه بری که خدارو شکر تونستی و خدا هم کمکت کردهر چند که من عاشق ...
29 بهمن 1391

عسلی من اوف شده

نفس جان امشب که داشتی بازی میکردی خونه عمه . آخر شب که دیگه وقت خوابت نزدیک بود . وقتی دوروبر میز شیشه ای جلو مبل عمه بازی می کردی من تند تند می آوردمت اینور که از میز دورت کنم که خدایی نکرده سرت یا یه جایی از بدنت زخمی نشه . که شما هم عصبانی می شدی که مانع بازی من نشید . که آخرش هم از چیزی که می ترسیدم اتفاق افتاد .عسلیم ،صورتت تقریبا" زیر چشمت اوف شد (اولین بارت بود خداکنه آخرین بارم باشه) که گریه کردی من هم ناراحتت و همینطور بابایی . کیسه یخ گذاشتم رو صورتت . میخواستم عکستو بگیرم که از دلم نیومد . بعدش هم روی پای بابایی خوابت برد . دوست دارم عشقم . نکنه دیگه هیچ وقت ناراحتیتو ببینم . آخریش باشه ....
22 بهمن 1391

ماهی کوچولو

دخترم ماهی کوچولو شده . موضوع از این قراره که ما یه روزی که خونه ی خاله فرشته مهمون بودیم . توی تنگشون ماهی داشتن ومامی هم خواست مشغولت کنه که ماهی رو نشونت دادم و بهت گفتم مامانی ببین چقدر نازه این ماهی و شما هم خیلی ذوق کردی . لبهامو مثل ماهی میکردم و نشونت می دادم .مثل بازو بسته کردن لبهای ماهی. که شما عسلم هم یه دل نه صد دل عاشق ماهی شدی .و تند تند لبهای نازتو بهم می چسبوندی و میگفتی ماه ماه یعنی ماهی قربون این لبهای نازت برم . چه ماهی کوچولوم نازه . چه لبهای نازی داری . عین ماهیها باز و بسته می کردی ومن هم بغلم گرفتم و می بوسیدمت و شما هم تند تند تکرارش میکردی . ...
22 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد