نفسی بابا

نفسم تو 16 ماهگی چه کارایی بلده

وقتی بهش میگی چشمک بزن ! دو تا چشماشو تو یه لحظه میبنده و باز میکنه وقتی میگی نفس ناراحت میشی چیکار میکنی ؟ سریع میگه آاآآآآآآ از ته دلش وقتی میگی دست راست بالا ! سریع دست راستشو می بره بالا وقتی میگی پاتو ببر بالا ! سریع پاشو میبره بالا وقتی یکی زنگ می زنه،10 دقیقه ای صحبت می کنه و می گه و میخنده و ....و به جای الو هم میگه آیدا وقتی باباش دراز میکشه سریع میپره پشتش برا کولی سواری وقتی باد بادکنکاش خالی میشه ، سریع میاره میگه پووف وقتی یه نفر گریه میکنه سریع میره همه صورتشو می بوسه وقتی پن پنشو میپوشونی اگه بگی نفس خواهش میکنم کمکم کن ، آروم میشه تا لباسشو بپوشونی وقتی لیوا...
21 بهمن 1391

براي اولين بار دخترم اسممو رو صدا زد

خورشيد بتابد يا نتابد ماه باشد يا نباشد شب وروز من يكي شده عشق تو دخترم برايم آرزو شده دختر گلم امروز که برا تولد آرمین داشتیم می رفتیم خونه عمه فریبا ، بابایی منو صدا زد وگفتش كه نفس شما هم مامي رو صدا بزن ،شما هم تکرارش کردی .وااااااای که چقدر ذوق زده شدم،نميدونستم چيكار كنم ، گرفتم بغلمو و فشارت دادم و چرخوندمت تو بغلم .چقدر قشنگ صدام زدی آی ددووووو وای عاشقتم نفسم .خیلی با قدرت اسممرو صدا ميزدي . وای از زبون تو مهربونم اسممو شنیدن چه مزه ای داره چقدر کیف کردم .تازه میفهمم اسممو چقدر دوست دارم.وقتی که اینقدر کوچیکی و با اون صدای نازت منو صدا میزنی انگار دنیارو بهم دادن صدات چقدر نازه و ضریفه. ...
21 بهمن 1391

دوست دختر جدید نفس

دیروز بعد ازظهربا صفا رفتیم دنبال خاله پروانه و لوسی . وای لوسی چقدر خوشگل و ناز بود . چه ورجه وورجه می کرد . چقدر جنب و جوش داشت. تو ماشین هی می خواست این ور و اون ور و بررسی کنه . تارسیدیم خونه ، مجال نداد ، فقط با سرعت این طرف و اون طرف می رفت . و نفسم کلی ماتش برده بود . اول جریان خیلی خوب بود . با هم دوست بودن و ازشون میشد عکس گرفت ولی بعد از این که لوسی شلوغی کرد و به سمت نفس رفت ، نفس دیگه ..... مامان لوسی هم که هی میگفت لوسی مامان ! و یه گیره به سرش می زد . میگفت لوسی مامان ! یه کلاه میذاشت سرش و لوسی هم پزشو میداد. میگفت لوسی مامان ! یه لباس دیگه و .... خلاصه کلاسشون مار و کشت .... خلاصه خیلی با لوسی...
15 بهمن 1391

13 ماهگی نفس

الهی که قربون قد و بالات بشمنفس نفسم من قبول ندارم اخه قبول نیست چرا اینقدر تند تند داری بزرگ میشی من وقت نمیکنم خیلی از فکرهای تو سرم رو عملی کنم، همیشه از زمانعقبم .... فرشته 13 ماهه من عاشقتم توی این ماه گذشته چه کارا که نکردی ، همش دستای ناز و کوچولوت رو میگیری و به سرعت از مبل و تخت ومیز و هر جایی که قد کوچول موچولت برسه بلند میشی و به همه جا سرک میکشی. الاندوهفته ای میشهکه البته اوایل خیلی با احتیاط ولی الان با اعتماد به نفس زیاددستهای نازت رو از تکیه گاه ول میکنی و برای 30 ثانیه میایستی که این کارت باعث میشه همه تو خونه هورا بکشن فدات شم ، عشقم ، نازم ، رازم ، نیازم ، قربونت برم باورم نمیشه ...
15 بهمن 1391

نفس جونم چی ها که نمیگه ؟؟؟

چند مدتیه که از گفته های نفس چیزی ننوشتم فردا نفس میره تو 16 ماهگی نفس مدت زیادی بود که به مامان و بابا می گفت بابا ، ولی چند روز که بابا رفت اصفهان و برگشت به هر دو می گفت مامان . الان دو هفته ای می شه که مامان و بابا رو درست میگه و البته یه بار یا دوبار صدا می زنه و اگه جوابی داده نشه ،داد می زنه مــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــان ، داد می زنه بـــــــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــــــا نفسم به چراغ میگه راغ یا غا نفسم به مو میگه مو ( خوب درستم میگه ) نفسم وقتی جیش داره میگه مامان جیش (البته دو ماهی میشه ) نفسم وقتی شیر میخواد یه جوری اِ اِاِ میکنه که یعنی شیر میخوام ...
15 بهمن 1391

نفسم به اصرار ال آی ، امشب مهمونشه

عصری بعد از اینکهاز مامان جون خداحافظی کردیم برا خداحافظی رفتیم خونه مامان جون ایران ، چون به خاطره فوت آزیتا (خدا رحمتش کنه) قراره برن تهران . بعداز رسیدن به خونه لباسای نفس رو درآورده بدیم که تلفن زنگ زد . ال آی بود و میگفت که حتما باید نفس بیاد خونه ما . با اینکه خسته بودیم و دیر وقت بود ولی آماده رفتن شدیم . نفس و ال آی اول با هم خیلی خوب بودن ، ال آی همه اسباب بازیاشو می داد به نفس . ولی بعد از کمی نفسمیخواست خودش تنهایی بازی کنه و این موضوع ال آی رو ناراحت کرد . ال آی هم دیگه ................. خوب حق داشت ... نفس گلم با همه مهربون باش ............. دوست دارم گلم. ...
15 بهمن 1391

صدرا جون تولدت مبارک

با این که تولد صدرا 2 دی هستش ولی خاله سهیلا به خاطر سارینا و سایمان مراسم رو به 4 دی یعنی امروز موکول کرد. عصری حدودای ساعت 6 عصر با نفسم رفتیم خونه صدرا . همه کارا رو خاله انجام داده بود بعضی از تزئینات رو هم بابایی نفس اضافه کرد و نفس، مامان، خاله و صدرا داشتن برا تولد آماده می شدن . بعد از یکی دو ساعت سرو کله سارینا و سایمان پیدا شد. و بعد از اونم هستی و فربد. وای که چه سرو صدایی راه انداخته بودن . هستی و سارینا هی میرقصیدن . نفسی منم داشت وسط اونا می رقصید. تا اینکه نوبت عکس گرفتن شد.هرکسی میگفت از من عکس بگیر ، از من عکس بگیر و هرکی ژست خودشو میگرفت به جز نفسی که اصلا از عکس زده شده طفلکی بس که مامانش ازش عکس گرف...
15 بهمن 1391

عروسی خیلی خوش گذشت ...

دیروز ما و مامان جون نفس چهار نفریرفتیم ارومیه برا مراسم جشن عروسیافرا جون. ساعت ٣ راه افتادیم ولی یه تصادف باعث شدکه مابجای ساعت ٥ ساعت ٧.٣٠ برسیم. دیر شده بود ، رفتیم که عذر خواهی کنیم و ....ولی مگه عروس و داماد و خونوادش اجازه می دادن؟ مراسم شبشون تازه داشت شروع می شد . خیلی شرمندمون کردن ، همه چی عالی بود . نفسم کلی خوند و رقصید . آخرا هم رو دوتا صندلی براش یه تخت درست کردیم و عشقمونو خوابوندیم. افرا جون بابت همه چی ممنون ، خیلی خوش گذشت . دوستون داریم. یادم رفت بگم که نفسم به جز یکی دوبار اصلا تو ماشین بی تابی نکرد . دوست دارم نفس. عصرموقع برگشتن رفتیم خونه مامان جون ، این روزا نفس خونه اونا خیلی هیجانی میش...
15 بهمن 1391

عید غدیر بر همه مبارک

نفسم ، دیگه اجازه نمیده ازش عکس بگیریم . دیگه برامون ژست نمیگیره ، همش فکرش جای دیگست نفسم عید و به همه تبریک میگه مخصوصا به صدرا پسرخالش . ...
15 بهمن 1391

مارال ، آریان و ملیسا سال نو میلادی مبارک

نمیدونم چرا نفسم شبا زیاد بیدار میشه و گریه میکنه ، یهشب لباسشو کم می کنیم که حتما گرمشه یه شب لباسشوزیاد میکنیم که حتماسردشه یهشب جوراب شلواری پاش میکنیم یه شب بدون جوراب یه شب بهشکم شیر میدیم یه شب سیر بهش شیر میدیم یه شب غذا زیاد میدیم یه شب کم غذا می خوابونیمش یه شب نعنا ، نبات داغ و ..... ولی نفسم بازم گریه میکنه (البته خیلی خیلی کوتاه) و ................. دیروز عصر رفتیم خونه عمه فریبا ، از اونجا هم به عمه فیروزه و عمو کمال ، مارال و آریان زنگ زدیم و همینطور امشب به عمو فرهنگ و عمو شهریار ، ملیسا و زن دایی و .... ...
15 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد