نفسی بابا

عسلی من اوف شده

نفس جان امشب که داشتی بازی میکردی خونه عمه . آخر شب که دیگه وقت خوابت نزدیک بود . وقتی دوروبر میز شیشه ای جلو مبل عمه بازی می کردی من تند تند می آوردمت اینور که از میز دورت کنم که خدایی نکرده سرت یا یه جایی از بدنت زخمی نشه . که شما هم عصبانی می شدی که مانع بازی من نشید . که آخرش هم از چیزی که می ترسیدم اتفاق افتاد .عسلیم ،صورتت تقریبا" زیر چشمت اوف شد (اولین بارت بود خداکنه آخرین بارم باشه) که گریه کردی من هم ناراحتت و همینطور بابایی . کیسه یخ گذاشتم رو صورتت . میخواستم عکستو بگیرم که از دلم نیومد . بعدش هم روی پای بابایی خوابت برد . دوست دارم عشقم . نکنه دیگه هیچ وقت ناراحتیتو ببینم . آخریش باشه ....
22 بهمن 1391

ماهی کوچولو

دخترم ماهی کوچولو شده . موضوع از این قراره که ما یه روزی که خونه ی خاله فرشته مهمون بودیم . توی تنگشون ماهی داشتن ومامی هم خواست مشغولت کنه که ماهی رو نشونت دادم و بهت گفتم مامانی ببین چقدر نازه این ماهی و شما هم خیلی ذوق کردی . لبهامو مثل ماهی میکردم و نشونت می دادم .مثل بازو بسته کردن لبهای ماهی. که شما عسلم هم یه دل نه صد دل عاشق ماهی شدی .و تند تند لبهای نازتو بهم می چسبوندی و میگفتی ماه ماه یعنی ماهی قربون این لبهای نازت برم . چه ماهی کوچولوم نازه . چه لبهای نازی داری . عین ماهیها باز و بسته می کردی ومن هم بغلم گرفتم و می بوسیدمت و شما هم تند تند تکرارش میکردی . ...
22 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد