نفسی بابا

اولين باري كه رفتيم لاله پارك

از وقتی که لاله پارک افتتاح شده ،فقط یه بار ٣ تایی ، نه ببخشید ٤ تایی (با نعیمه)تونستیم بریم اونجا.چند وقت بعدش هم sms اومدكه سالن بازي لاله پارك هم افتتاح شده ، اينه كه بابايي هم پيشنهاد داد كه بريم اونجا. بالاخره امروز بعد ازبرف بازی و گردش تو برفا ، نوبت لاله پارک رسید. شهربازيش بد نبود ولياینجا هم مث سرزمین عجایب برا سن شما مناسب نبود.يه چند تا وسيله ديدي كه خوشت اومد و سوارش شدي و کیف کردی . ماهم که همیشه دوربین به دست و آماده گرفتن عکس از عشقمون هستیم.شروع کردیم به عکس گرفتن . اززرافهخوشت اومده بود .... موتور سوارت کردم که دوس نداشتی و سریع پیاده شدی.دوباره رفتی سراغ زرافه یه کفشدوزک...
1 اسفند 1391

عمه جون حالش بده ، رفتیم پيشش

امروز که مامانی تو شرکت بود ، بابایی زنگ زد که عمه حالش خوب نیست و باید سریعا" بریم پیشش ، یعنی مامان جون و بابایی ، البته قرار بود تا یکی دو هفته دیگه ما بریم تهران ولی تقریبا" منصرف شده بودیم . اما مریضی عمه باعث شد که حتما" بریم پیشش . من هم خواستم برم . و شما رو پیش مامان جونی بزارم. ولی هر چقدر کردیم نتونستیم شمارو نبریم آخه شاید مجبور می شدیم زیاد بمونیم و از دلمون نیومد دور از ما باشی یا ما دور از تو عزیزترینم باشیم . رفتیم و من نگران بودم که تو راه اذیت بشی و گریه کنی و نتونی اون مسافت دور رو تحمل کنی ولی خوشبختانه خیلی خوب بودی .خیلی ازت ممنونم هم اینکه مارو اذیت نکردی و هم اینکه باعث شدی خیلی هم بهمون خوش گذشت . آخه...
1 اسفند 1391

نفس در سرزمین عجایب

نفسی ، این چند روزه که خیلی موندی تو خونه حسابی برا ددر دلت تنگ شده ، هر موقع از بیمارستان(از پیش عمه ات ) می رسیدیم خونه با یه آهنگ خیلی نازی و ناراحتی می گفتی ماما ددر . من هم که این دلتنگیتو می دیدم به بابایی گفتم نفسی رو ببریم پارک یا سالن بازی که کمی بازی کنو وآروم شه . که عصر روز 5 شنبه رفتیم پاساژ تیراژه ( سرزمین عجایب ) که عسلی من بازی کنه . ایلیا و باباش هم با ما بودند. که قبل از همه بابیت برات یه ماشین اجاره کرد که خیلی باحال بود و شما هم خیلی خوشت اومده بود ازش که هر جا رفتیم شما هم من و بابایی با اون می بردیمت. راستی ماشینت به رنگ نارنجی بود و شماره اش هم 99 بود . ...
1 اسفند 1391

اولين برف بازي دخترم

دختر گلم پارسال این موقع کوچولو بودی و هیچی از برف نمیدونستی . ولی امسال حسابی خانوم شدی و باهوش . اولین برف امسال کهفکر کنم ٢٥ آذر اومده بود ،طبق معمول هر هفته که از شنبه تا سه شنبه به خاطر شما خونه مامان جون میشیم ، شب برف بارید، من هم برفا رو نشونت میدادم ،بهت میگفتم : نفس ببین چه قشنگن برفا ، ببین چه رنگ قشنگی دارن. رنگش سفیده . نفسم ببین آسمونو. ببین اون بالا رو ، برفا از اون بالا میان. بهت می گفتم نفس ببین اینا برفن ، بگو برف ، شما هم ذوق زده شده بودی یه لحظه هم دل نمی کندی از نگا کردن به برفا و تند تند دستای نازتو می زدی به صورتم و می گفتی مامان برس برس من هم می گفتم بله برف . دوسش داری . دوباره دس میزدی به صورت...
1 اسفند 1391

هورااااااااااااااااااااا دخترم راه افتاد

هوراااااااااااااااااااااهورااااااااااااااااااااااااا عروسکمون راه افتاد شادی تو دلها افتاد. عروسکم دوستم دارم دوست دارم یه عالمه بالاخره دخترمون راه میره اون هم راه رفتن واقعی . دختر نازم میدونی من وبابایی چقدر چشم به انتظار مونده بودیم تا چند قدم طلاییت رو ورداری ، بالاخره موفق شدی مثل همه کارهایی که در تک تکش تلاشتورو نشونمون دادیاین کارتو هم نشموندادی و ما رو خوشحال کردی .بالاخره دخترم چند قدم طلاییت رو برداشتی و مامی وبابی روبه اوج آسمونها بردی . البته عزیزم راه میرفتی ولی فقط یک قدم ورمیداشتی که این هم از یک سالگیت شروع شده بود ولی ما میخواستیم راه بری که خدارو شکر تونستی و خدا هم کمکت کردهر چند که من عاشق ...
29 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد