خدا حافظ ایلیا و عمه جون و عمو فرید
امروز صبح بعد از جمع و جور کردن وسایل از خونه ایلیا (پسر عمهنفس )به سمت تبریز راهی شدیم . نفسنازم دو ساعتی خواب بود، بعدش کمی بازی کرد ..
البتهآخر آخراکمی بی حوصله شده بود . خلاصه ساعت 4 رسیدیم خونه . حالا ما خسته و اون که تو راه خوابیده بود شارژ کاملو نتیجه این که نذاشت ما بخوابیم .
شب رفتیم خونه مامانی، چون قرار شده که فردا و پس فردا نفس پیش مامانی باشه .
نمی دونستم نفسم اینقدر حسوده . وقتی آوا (دختر کوچولوی همسایه مامانی )رو دم در خونه مامانی بغل کردم فهمیدم که نمیخواد کسی به غیر از اونو بغل کنم .
راستی نفسکم کم بدون گرفتن دیوار و چیزای دیگه وای میسه.
وااااای بعضی از دیوارای خونه مامانی بعد از زلزله ، ترک برداشتن .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی