نفسی بابا

ایلیا بای بای

امروز، بعد از چند روز مسافرت دسته جمعی با عمه اینا به آستارا و سرعین و ... دارن برمیگردن تهران ... شما هم خودتو برا بدرقه کردن آماده کردی و با بابایی دو تایی رفتین پیش اونا (خونه مامان جون). مامانی هم کهاداره بود لحظه های آخر خودشو رسوند. عمه هی خداحافظی میکرد ولی دلش نمی اومد که بره ، از ماشین پیاده می شد و شما رو میبوسید و باز شیرین کاریهای تو و این دفعه عمو و ...... بالاخره رفتن و شما میگفتی عمه ... دردر ... عمه .... دردر بای بای عمه ... بای بای ایلیا .... بای بای عمو . ...
11 فروردين 1392

واكسن 18 ماهگي عسلم

دختر نازم ،تو واکسن یک سالگیت گفتم فعلا" راحت شدیم حالا کو تا ١٨ ماهگی ولی تاچشم به هم زدیم وقت واکسنت رسید . سر این واکسن هم گفتم خدارو شکر دخترم راحت شد رفت تا 6 سالگیش .فکر کنم تا چشم به هم بزنیم وقت اون هم رسیده... تو١٨ ماهگی چون واکسن mmr هم داشتی فقط روزهای سه شنبه این واکسن زده می شه، واسه خاطراین هم مامانی هم سه شنبه رو مرخصی گرفت به جای چهارشنبه ( که هر هفته به خاطر گل دخترم مرخصی میگیرم) از شب دوشنبه من استرس داشتم چون که از همه شنیده بودم این واکسن، واکسن سختیه . صبح سه شنبه بیدار شده بودم و خوابم نمیبرد ، شما عسلی گلم هم حسابی خوابیدی حتی بابایی که سر کار بود زنگ زد که بیام بریم گفتم نه هنوز نفس خوابه وبیدار نشده...
11 فروردين 1392

هوراااااااااااا دخترم اسمشو ميگه (خودآگاهي )

امروز دختر باهوشمدر سن ا سال و٤ ماه و ٢٩روزگی در ساعت ٣٠/١١ تا بهش گفتم اسمت چیه ؟؟؟ جواب داد ننس البته س رو خیلی آروم میگی[ نه نه ] میگی.... وااااااااااااااااای دوست دارم عشقم . چقدر ناز میگی اسمتو ، صدات اینقدر ناز و ظریفه که آدمو از هوش می بره . آفرین دخترکم چقدر ذوق کردم مامانی،واااااااااای خیلی سوپرایزم کردی عروسکم. درسته که یه روزی اسمتو یاد میگرفتی و میگفتی اما وقتی که الان اینقدر کوچیکی ومیتونی اسمتو بگی خیلی ارزش داره و میچسبه خیلیییییییییییییی خو...
11 فروردين 1392

رستوران هفت (7)

عروسک مامان ، امروز که قرار بود صفا (دختر دایی )، کهشما عروس صداش میکنی برا عید دیدنی بیاد خونمون ،من و بابایی هم تصمیم گرفتیم شام رو بریمرستوران . این دومین باری هستش که با هم میریم رستوران (آخه همش بیقراری میکنی)، دفعه قبلش هم با صفا بودیم(رستوران ٢٠٠٠ ) . دخترم وقتی اسم "دردر" میاد از خود بیخود میشه ، خیلی خوب کمک میکنی تا لباساتو بپوشونم، حالا اگه مامانی پشیمون بشهو بخواد مثلا یکی از لباساتو عوض کنه دیگه خدا اون روزرو نیاره ..................... چند جایی رو رفتیم یا کسی تو رستوران نبود(خالی) و یا این که تکراری بودن ، این بود که رستوران هفت رو که خاله بتینا پیشنهاد کرده بود رو انتخاب کردیم. ...
11 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد